صدای بوق میآمد. صدای سبقتگرفتن هم میآمد. یک صدای دیگر هم بود که خیلی وحشتناک و ممتد بود، اما نمیفهمیدم صدای چیست. میدانستم که اگر پنجره را ببندم پدربزرگ بیدار می شود. او دوست داشت در باد زیر پنجرهی باز بخوابد. پلنگ پتویش هم روی پتو خوابیده بود.
مادربزرگ هم مثل همیشه توی اتاقشان بود. اینروزها اصلاً از اتاقشان بیرون نمیآمد. حتی لای در را هم باز نمیگذاشت. اما هم من و هم مامان و بابا میدانستیم توی اتاق خبرهایی است.
پدربزرگ پایش را توی اتاق خوابها نمیگذاشت. میگفت پنجره ندارند دلم میگیرد. بدم میآید از این اتاقهای بدون پنجره و درخت و پرنده. اصلاً یعنی چی که توی روز روشن، لامپ روشن میکنید؟!
درخت تبریزی پشت پنجره بدجور تکان میخورد. صدای بوق ماشینها آمد. انگار روی پل تصادف شده بود. همه با هم دعوا میکردند. صدای بوقها بیشتر و بیشتر شد. مامان آمد توی اتاق. گفت: «عجب بوقهایی درست شده است. صدای ارهبرقی میدهد. انگار همین نزدیکی، اصلاً انگار همینجا به درختی ارهبرقی میکشند. توی آشپزخانه صدایش بیشتر است.»
رفتم توی آشپزخانه. مامان هم پشت سرم آمد. درخت تبریزی جلوی پنجرهی آشپزخانه بیشتر تکان خورد. مادربزرگ هم از اتاقش بیرون آمد. مامان گفت: «چه عجب، بیرون آمدید! نه به پدربزرگ که همهاش باید توی هال، کنار پنجره باشد و حتی آنجا میخوابد و نه به شما که از توی اتاقتان جنب نمیخورید. اگر میشد فقط آنجا زندگی میکردید!»
رفتم پشت پنجره. از کنار تخت پدربزرگ به ماشینهای روی پل نگاه کردم. خیلی دلم میخواست کمی روی طاقچهی کوچک آن بنشینم و روشن شدن تکتک پنجرههای دور و نزدیک خانهمان را نگاه کنم. اما روبهرویمان پنجرهای نبود. فقط خانههای خرابشده و کامیون و جرثقیل بود. از توی پنجره پیدا بود خانههای نیمهویران را هنوز میکوبند. میخواستند یک بزرگراه دیگر زیر پل درست کنند. چند تا برج هم درست میکردند. تمام کارگرها سخت مشغول کار بودند. نمیتوانستم خانهی قدیمیمان را، با آن حیاط و حوض بزرگش، میان آنهمه خانهی خراب شده پیدا کنم. دیگر خانهمان گم شده بود. تمام خانهها و میدانهای سبز محل با داربست یاسش و کوچههای بنبست و غیر بنبست یکی شده بود. همهاش ویرانه بود.
یکعالم ماشین روی پل بود. از همه رنگی هم بود. همه مدلی هم بود، مدل بالا و پایین. درخت تبریزی هی تکان میخورد. هفت طبقه پایین، توی حیاط را نگاه کردم. اره دست ممدعلی باغبان بود میبرید.
مامان گفت: «وقتی حواس بابابزرگت این قدر پرت باشد معلوم است باغبان میآورند دیگر.»
مامان گفت: «الآن است که بیدار شود.» و با گوشهی چشم به هال و تخت پدربزرگ توی هال اشاره کرد. سینی چای و بیسکوییت دستش گرفت و رفت پایین.
مادربزرگ گفت: «من میروم توی اتاقم. پنجرهها را ببند. امروز کارم تمام میشود.» خواستم بپرسم چه کاری؟ اما او رفته بود و در اتاقشان را هم بسته بود.
رفتم توی هال. پنجره را بستم. صدای بوقها قطع نشد. صدای ارهبرقی هم. فقط کمی کمتر شدند. موی پدربزرگ پریشان مانده بود. توی خواب هی تکان میخورد. انگار با صدای ارهبرقی خواب میدید.
یکهو از خواب پرید. بلند شد ایستاد. کمی به پلنگ روی پتو نگاه کرد. داد زد: «آی مردم کمک کمک... پلنگ، پلنگ...»
پتو را برداشت. تند پنجره را باز کرد و گفت: «برو بیرون... انگار که سیری. وگرنه مرا یک لقمه خام می کردی...» پتو را از پنجره پرت کرد بیرون.
صدای بوقها بیشتر شد. انگار روی پل تصادف شده بود. صدای ارهبرقی نمیآمد. فکر کردم شاید ممدعلی باغبان چای میخورد و مامان هم با او حرف میزند.
پدربزرگ رفت طرف پنجره. گفت: «وقتی جنگلها را از بین میبرند این زبان بستهها هم به خانهها هجوم میآورند دیگر. حالا خوب است گرسنه نبود وگرنه همهمان را پارهپاره میکرد.»
رفتم کنارش. یک نفر فحش میداد. پدربزرگ: «گفت توی این جنگل به خواهر و مادر آدمها چه کار دارند؟!»
مادربزرگ با یک لیوان شربت عسل و زعفران آمد توی اتاق. پدربزرگ شربت را گرفت و ریخت روی قالیچهی روی سرامیکها و گفت: «تشنهاند. خشک شدهاند. اگر من نباشم آبشان نمیدهید. انگار دیگر گلها و درختها برای هیچکس مهم نیستند. دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم و دیگران بخورند. مردیم توی اینهمه ماشین و اتوبان.»
مادربزرگ گفت: «برو دستمال را بیاور.» و نشست کنار لک بزرگ زرد و شیرهای زعفران که هی بزرگ و بزرگتر می شد.
هنوز نرفته بودم که صدای ارهبرقی بلند شد. مادربزرگ دست پدربزرگ را گرفت و گفت: «بیا سفره بیندازم یک چیزی بخور.» و او را از پنجره دور کرد. پدربزرگ دستش را کشید و رفت لب پنجره نشست. دستش را بیرون برد. نوک انگشتش مثل هرروز نوک برگهای تبریزی را حس کرد. اما تبریزی از قاب پنجره خم شد. خم شد. دست پدربزرگ درازتر شد. دراز شد و گفت: «اِ، پس این تبریزی چی شد؟» و پایین را نگاه کرد. صدای افتادن تبریزی آمد.
صدای به هم خوردن دو ماشین هم آمد. مادربزرگ از جا پرید و گفت: «خراب شود این خانه که اینقدر سر و صدا دارد.»
پدربزرگ گفت: «دیگر باید عادت کرده باشید به اینهمه سر و صدا.» و تند رفت و در هال را باز کرد.
مادربزرگ خشکش زده بود. مامان با پتوی پلنگی آمد بالا و گفت: «باز هم باید بشورمش. صدبار گفتم این را رویش نیندازید. پدربزرگ کجاست؟» فهمیدم که پدربزرگ از پلهها رفته است پایین و مامان با آسانسور آمده است بالا.
مادربزرگ گفت: «هرچی بیندازیم یک بهانهای برای پایین انداختنش پیدا میکند.»
به پدربزرگ رسیدم. نشسته بود روی سهپایهاش نزدیک کندهی تبریزی و دایرههایش را میشمرد.
ممدعلی باغبان نبود. انگار تا سایهی پدربزرگ را دیده بود در رفته بود. پدربزرگ گفت: «باغمان چه صفایی دارد نگینخانم.» و به من نگاه کرد. پشت سرش در راهرو بود. عکسم افتاده بود توی شیشهاش. انگار، مادربزرگ با همان چشمهای آبیاش، از توی شیشه نگاهم میکرد. فکر کردم راست میگویند من جوانی مادربزرگم.
یک یاکریم نزدیک پدربزرگ نشست.
پدربزرگ گفت: «نگاه کن یکعالم کبوتر و یاکریم آمدهاند اینجا. خدا روزیشان را توی حیاط درندشت ما گذاشته است. اگر بهشت هم اینقدر قشنگ باشد، من اصلاً دلم نمیخواهد بروم جهنم.» و خندید و بعد زد زیر گریه.
مادربزرگ در شیشهای راهرو را باز کرد و آمد طرف ما. پدربزرگ ایستاد. یک دستش را بالا برد و دست دیگرش را روی سینهاش گذاشت. لبخند زد و گفت: «عرض ادب.» و به من نگاه کرد: «نگینجان، بدو چای بیاور. قلیان چاق کن. نمیبینی کی آمده است؟»
من به مادربزرگ نگاه کردم. پدربزرگ گفت: «زن، مگر با تو نیستم؟ ایشان شهردار فضای سبزند. بدو دیگر...»
مادربزرگ دستش را گرفت و او را آرامآرام کشید و برد طرف آسانسور. توی هال داروهایش را به او داد. لیوان آب را هم برایش گرفت تا راحتتر آن را بنوشد. او را خواباند روی تخت. پدربزرگ نیمخیز شد و پنجره را کاملاً باز کرد. باد مویش را پریشان کرد.
مادربزرگ گفت: «یک لحظه صبر کن!»
رفت توی اتاقش. زود بیرون آمد. توی دستش یک چیز خیلی بزرگ بود. کشید روی پدربزرگ. پدربزرگ رویش دست کشید. بویش کرد. من و مامان خشکمان زد. رفتیم جلو. ما هم رویش دست کشیدیم. مادربزرگ حیاط را روی لحاف دوخته بود. پدربزرگ تصویر لحاف را روی خودش کشید. صدای بوقهای پیدرپی آمد. پدربزرگ پنجره را بست و خوابید.
بیرون شاید باد میآمد. صدای بوق و تصادف هم بود. اما کم شده بود، خیلی کم و پدربزرگ آرام آرام، خیلی آرام خوابیده بود.
تصویرگری: ناهید لشگری